733.
از اون دست تجربه هایی که مامانم بفهمه پوستمو میکنه اما خب من لذت بردم ازش😁
لباس کثیفهای میمچه رو دادم دستش گفتم ببر بنداز تو ماشین ، بعد رفتم مایع ریختم و به خودش یاد دادم کدوم دکمه ها رو بزنه روشن کنه.
وقتی هم خاموش کرد، جا رختی رو پهن کردم گفتم بیار بنداز اینجا.
خودش در ماشین رو باز کرد و لباس ها رو بغل کرد آورد.
چند بارم ریخت رو زمین تو راه😑😑
همشم کپه کرد رو هم انداخت روی جارختی اما خب جلو بخاری گذاشتم خشک میشه😅😅😅
.
بچم کلی کیف کرد😍😍😍
.
.
+ نوشته شده در دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴ ساعت 1:43
توسط مداد
|
پیوند دختر خزان و پسر بهار