442.

حالم گرفته ست،. تو دلم آشوبه. خدایا کمک کن، امام رضا جان شما ضامن بشید آقاجان...

ان شاالله صحیح و سالم پیداشون کنن...

.

چند روز هی به مامان گفتم پاشو بیا میخوام نون شیرمال بپزم، هی نشد که بیاد. دیشب تو بارونا میمچه رو زدم زیر بغلم رفتیم وسایلشو خریدیم و اومدم دست به کار شدم اواسط کارم میم اومد خونه.

خوب شد خداروشکر، میم و مامان بابامم دوست داشتن.

چه حس خوبی داره، احساس زنده بودن میکنم وقتی کاری علاوه بر روتین هر روز انجام میدم😍

یه نون ساندویچی و یه سیمیت پیتزا هم دلم میخواد درست کنم ولی نمیدونم کی بشه🥲

امشبم آشپزخونه رو حسابی تمیز کردم دلم میخواد فردا هیچی نپزم بیچاره یه کم نفس بکشه😅

شایدم رفتم خونه مامان.

کالسکه میمچه هم خراب شده باید ببرم تعمیرگاه 😮‍💨

.

.

441.

امروز ِ مادرپسری ما کلا به خواب گذشت، فکر کنم اینقدر خوابیدم گردنم درد میکنه.

از یه جایی به بعد من دیگه خوابم نمیومد ولی میمچه بازم میخوابید😅

بیست و چند روزی که میم تو این شرکت رفته سرکار هیچ روزی خونه نبوده، حتی تعطیلی ها هم بیرون بوده یا سرکار. فردا ببینیم چیکار میکنه🫠

اونقدر خونه نبوده که وقتی میاد انگار از یه دنیای دیگه برگشته، حال و هواش، لحن و صداش، رفتارش و گوش دادن به حرفای من انگار برام عجیب و غریبه. کاملا مدلش عوض شده!

اینطوری باهاش احساس غریبی میکنم، انگار ازش یه کم خجالت میکشم و از طرفی اون مدل جدیدش رو اصلا دوست ندارم.

اونم اونقدر خسته ست که شاید حتی متوجه نمیشه من فاصله میگیرم، حرف نمیزنم و الکی سرمو گرم میکنم که نگاش نکنم. 😬

تو پذیرایی قبل اینکه میمچه بخوابه، خوابش برد.

من و میمچه اومدیم تو اطاق اما دیگه نرفتم صداش کنم بیاد سرجاش بخوابه...

امیدوارم صبح که بیدار شد همون میم خودم باشه نه اون میمی که این مدت بوده!

.

.

440.

همون پنجشنبه مامانم زنگ زد که پاشو بیا خونه و بیشتر از این گند نزن تو زندگی دخترت( خواهرم). واقعا توان تعریف کردن جزئیات رو ندارم...

و از وقتی هم که برگشته کم تن و بدن هممون و علی الخصوص مامانمو نلرزونده!!

.

امروز مامانم اومده بود براش نون جزغاله درست کنم ببره، رفتم دفترمو بیارم دستورشو نگاه کنم...

لیست کارهای قبل عروسی رو میم ته دفتر نوشته بود و برای تجدید خاطرات داشتم میخوندم برای خودم...

تا رسید به پیگیری عکس و mri فلانی که البته فلانی با رنگ دیگه بصورت کامل خط خطی شده بود.

لعنت بهت، لعنت بهت که قول دادی دیگه تو زندگیم نباشی اما تو هر گوشه و کناری سر و کله ت پیدا میشه.

وقتی دیدم حالم عوض شد و از اون موقع هم ذهنم مشغوله...

نمیدونم بعد این مدت چیه که افتاده به جونم که دوباره رابطه شون شروع شده.

واقعا حالم داره بهم میخوره.

هی میخوام تهمت نزنم

هی میخوام نشخوارفکری نکنم.

هی میگم قول داده بهت.

ولی نمیتونم.

و به خدا قسم اگه دوباره شروع شده باشه دیگه هیچی برام مهم نیست و یه جوری میرم که دیگه رنگمم نبینه.

.

.

439.

دیشب ما اومدیم خونه مامان که تنها نباشه، یعنی دیروز ظهر یه جورایی با زبون بی زبونی گفت شب بیایین اینجا.

از ماجراهای پیش اومده فقط کلیات رو به میم گفتم و برخوردش یه جوریه که انگار باورش نمیشه، حقم داره. شایدم اونقدر درگیر کاره که ذهنش دیگه کار نمیکنه. دیشب بعد 12 ساعت اومد خونه، دوش گرفت، شام و نماز و رفت اسنپ اونم تو این باد و طوفان. مامان گفت زنگ بزن بگو بیاد خطرناکه گفتم نه، به حرفم نمیکنه بیشتر ناراحت میشم خودش میدونه چیکار کنه ولش کن، ولی اومد، گفت بارون شدیده اصلا نمیشه جایی رو دید.

مامانم به زور قرص میخوابه ولی من خوابم نمیبره درست و حسابی.

این موقع از سال که میشه نمیدونم حساسیت دارم چیه که پشتم و کتفم و اینا همه میریزه بیرون و دیوونم میکنه از خارش، از بچگیم بوده.

میم بیچاره دیشب تو خواب میومد غلت بزنه از زانو درد ناله میکرد، براش پماد زدم و بستم، روشم پتو انداختم گرم بشه فکر کنم خوب شد چون دیگه ناله نکرد ولی صبح دوباره گفت درد میکنه که بهش قرص دادم.

خوبی سماور اینه که همیشه چایی داری، امروز چایی خورد بعد رفت سرکار. چون خونه خودمون وقت کتری گذاشتن و منتظر موندن نداریم صبحا.

خدایا ختم به خیر کن این ماجرای بابا رو...

من و زهرا که اصلا فکرمون به جاهای خوبی نمیره...

.

.

.

438.

از موقعی که مامان گفت بابات صبح جمع کرده رفته حقیقتا ناراحت نشدم.

ولی الان که میم اومد خونه، گفت مامانت چرا نرفته خونه؟؟به بابات خبر دادین؟؟

گفتم بابام نیست خونه

گفت یعنی چی؟؟ کجاست؟؟

گفتم نمیدونیم کجاست!!

و این نمیدونیم مثل پتک خورد تو سر خودم! یه لحظه تمام خاطرات خوبش اومد جلو چشمم و اینکه اونقدر غریبه که از صبح نیومده خونه و کسی حتی بهش زنگ نزده بگه کجایی؟؟

البته که جیگرم براش آتیش گرفت

البته که اشکام بند نمیاد

ولی بخدا خسته شدیم دیگه به خودت بیا مرد....

بمیرم برای جفتتون که چقدر سختی کشیدین تو این زندگی.

.

.

437.

امروز یه جارو پارو حسابی کردم، بعد ته مونده حسابمو کارت به کارت کردم برای میم گفتم سرراهت خرید کن چون هیییچی نداریم، خودمون به جهنم ولی بچه گناه داره.

گفت با بچه ها قرار گذاشتیم شب بریم باغ، تو میری خونه مامانت؟

گفتم نه خونه مامانم فعلا صحرای محشره نمیتونم برم ولی تو برو مهمونی اشکال نداره.

اول قرار شد برم خونه خواهرم تا میم بیاد آخر شب ولی بعد مامانم اومد گفت بابات از صبح لباساشو جمع کرده رفته...

یه به درک ته دلم گفتم.

دیگه با هم خریدهای میم رو جمع کردیم و شام ماکارونی درست کردم.

میمچه رو نگهداشت و من بی استرس رفتم حموم وای که چقدر خوب بود.

دلم میخواد شب بمونه و برنگرده خونه تنها ولی میدونم معذبه، میم بیاد میبرتش خونه خودشون.

انگاری کار جدید میم هم چیز به درد بخوری نیست!!

.

.

436.

دیروز با مامانم بردیمش پارک، اولین تجربه سرسره و تاب و الاکلنگ سواری! در بهت کامل بود، بیشتر دوست داشت بچه ها رو نگاه کنه.

کنار فواره قطرات آب تو سر و صورتش میزد و ذوق میکرد.

حسابی خسته شده بود و حدس میزدم امشب زودتر و بی دردسر میخوابه اما تا ساعت 2 بیدار بود و بازی کرد و میگفت تو هم نخواب.

.

امروز براش سیب زمینی سرخ کرده بودم و با دست له میکردم بهش میدادم، اونم با دستش از تو بشقاب برمیداشت و میداد بهم، میخواستم با دست بگیرم سیب زمینی ها رو میاورد جلو دهنم که بخور ولی دستم نمیدادشون😍😍😍

.

.

435.

امروز تونستم کلی خونه رو مرتب کنم اما متاسفانه اونقدر خسته شدم که ظهر حسابی از دست میمچه عصبانی شدم و داد زدم سرش در صورتی که میشد اونقدر عصبانی نشد و داد نزد.

بعدم شب میخواستم از یه کانالی تو ایتا گیره بخرم، سر بی حوصله و سربالا جواب دادناش دعوام شد تقریبا باهاش.

حالا هم چشمم تو گیره هست، هم دیگه دلم نمیخواد از همچین آدمی خرید کنم...

شایدم به نفع جیبم باشه که نخرم، ولی خوشگل بود گیره ش😭

.

.

434.

میمچه خوابیده و میم هنوز سرکاره...

ظرفارو شستم و لباس کارهای میم رو انداختم تو ماشین.

اسباب بازی هاشرو نمیتونم جمع کنم چون سر و صدا میشه و ممکنه بیدار بشه.

فردا دلم میخواد خونه رو حسابی مرتب کنم و بعد چند روز یه ناهار خوشمزه درست کنم چون میم شاید ناهار خونه باشه.

لباس گرم ها رو دیگه باید جمع کنم، بنظرم بذارم تو چمدون دیگه که برای اسباب کشی هم راحت باشه. ولی بعدش اگه چمدون رو لازم داشته باشیم حوصله ندارم خالیش کنم🥲

وضعیت کمدها افتضاح بهم ریخته ست...

پارچه شلواری های میم رو نمیدونم کجا گذاشتم باید پیدا کنم بدم بدوزن...

امروز خونه امیر بودیم، خونه ش به طرز لج درآری تمیزه همیشه🥲 گاز و وسایلش یه جوری تمیزه انگار اصلا استفاده نشده🥲 حالا گاز من🫠چدنا و دستگیره هاش🫠یخچالشم خیلی مرتب چیده بود🥲 اصلا چه معنی میده عروس اینقدر تمیز باشه😭😭

آرایشگاهم فردا پس فردا باید برم ابروهامم دلم میخواد رنگ کنم🥲

اتاق میمچه خیلی شلوغ شده از طرفی هم دلم میخواد یه کم ایمن سازی بشه که بچه بتونه بره اونجا بازی کنه اما نمیدونم وسایلش رو کجا ببرم بذارم🥺

.

با میم صحبت میکردیم بیا آرزوهامونو یه جا بنویسیم چون چند سال بعد که بهش برسیم دیگه یادمون نمیاد آرزومون بوده.

گفتم آرزوت چیه؟ گفت فعلا خرید یه ماشین خوب حالا در حد پژو و کار خوب راه بندازم.

گفتم منم کار خوب، بعد ماشین، بعد یه خونه تو کوهسنگی یا احمدآباد یا مثلا امام خمینی اونطرفا... و البته در خونه هم این شکلی باشه( اشاره به خونه ای که جلوش پارک کرده بود)

گفت این که قدیمیه، گفتم آره ولی خیلی خوشگله🫠🫠

.

.

433.

میمچه خیلی شیطون شده و حس میکنم این همه شیطنت برای این سن زیاده! چیزی نمونده که ازش بالانره، چیزی نمونده که زمین ننداخته باشه، حتی سطل آشغال و سطل برنجم چپه میکنه...

و ناراحت میشه هر چی ازش میگیریم و فراتر از اون انتظار داره همه چی بهش بدیم.

سر بازیش بود، اومدم مایع بریزم تو ماشین بدو بدو اومده که ظرف مایع رو بده بهم!! بچه تو اصلا از کجا دیدی اینو؟؟

شبا در واقع بیهوش میشم از خستگی و روزهای سختی رو دارم میگذرونم در نبود میم و با این گلو درد! و البته بدن درد و ضعف و ترس از عاقبت این دندون!!

به زور وقت کنم یه چیزی سر هم کنم بخوریم یا نماز بخونم، برای هیچ چیز دیگه وقتی نمیمونه، حتی حموم!

واقعا همینه بچه؟ فقط یک سالشه ها!!!

آخه بچه های خواهرشوهرم خییییییلی خرابکار و شیطونن و از این نظر تو فامیل رو دست ندارن و من میترسم که میمچه هم اینطوری بشه...

اون لحظه هایی که داره خرابکاری میکنه انگار اون دوتا میان جلو چشمم😭😭

خدایا خودت کمک کن.

.

.

432.

داشتم خواب میدیدم دامغانیم، و خونه روستای اون بنده خدا.

البته به ما کلید داده بودن و خودشون نبودن خونه. بعد میم زنگ زد سوپری برامون بستنی بیاره...

یهو در باز شد و اون بنده خدا رو ویلچر اومد، یه حالتی بود انگار سکته کرده باشه. یکی داشت ویلچر رو میاورد که یادم نیست کی بود.

من فقط سلام کردم و سرمو انداختم پایین، یه چیزایی مینوشتم شبیه مشق بود انگار. بعد یه جایی با خط کش یه تیکه از کاغذ دفترمو بریدم.

خودشم میدونست نباید با من حرف بزنه، به اون پسری که ویلچرشو آورده بود میگفت دفتر رو خراب نکن حیفه!!

بستنی ها رسید میم رفت بگیره.

منم میمچه رو بغل کردم شیرش بدم.

هی قربون صدقه میمچه شد.

میمچه گریه کرد بیدار شدم و شیرش دادم دیگه نخوابید. اومدیم بیرون برای میم لقمه تخم مرغ سیب زمینی درست کرددم و سیب قاچ کردم و یادداشت : ما عاشقتیم باباجونی از طرف مداد و میمچه. گذاشتم تو پلاستیک سیب هاش.

خلاصه که عدو شد سبب خیر 😅 ولی خب هنوزم یه کم حرصی ام ازش😬😬

431.

دیشب خونه مامان اتفاقی دستم خورد دیدم یه توپ کوچولو تو گلومه...

دو سه بار چک کردم واقعا بود ولی تکون نمیخورد.

اعصابم بهم ریخت، اذیت کردنای میمچه رو بهونه کردم و اومدیم خونه، میم هم دید من اعصابم خورده نرفت اسنپ و موند خونه.

نصف شبی که پاشدم به میمچه شیر بدم، توپه کل گلومو گرفته بود انگار، حتی آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم.

دیگه از ترس خوابم نبرد، حالا میخوام دست به دامن خدا شم که خدایا من میترسم چیزی نباشه و اینا، هی نماز قضاهام میومد تو ذهنم، هی عصبانیت های بی موردم میومد تو ذهنم... روم نمیشد اصلا چیزی بخوام از خدا.

امام زمان رو واسطه کردم که آقاجون دستم به دامنتون من یه غلطی کردم حالا اصلا روم نمیشه خدا رو صدا کنم شما یه چیزی بگین.

دیگه نمیدونم کی خوابم برد.

صبح زنگ زدم درمانگاه و وقت گرفتم، میمچه خواب بود مامانم اومد پیشش و من رفتم به قتلگاه🥲 در حدی که نوبتم شد برای معاینه صدام میلرزید و کلمه ها یادم رفته بود...

عکس گرفتم و دکتر گفت همش زیر سر همین دندون عقلته، ولی چون نهفته ست و خوابیده هم هست نمیتونم بکشم باید جراحی بشه...

دارو داد گفت بخور عفونتش خوب بشه بعد برو پیش جراح 🥺

.

یکی از خصوصیات خانواده ما کمالگراییه، خصوصا در بعضی موارد خاص مثلا وقت!

یعنی یه جوری وقت رو طلا میدونیم که حتی طلا هم تعجب میکنه.

چیزی که تو خانواده میم اصلا نیست!

خیلی خونسرد و هر چه پیش آید خوش آید زندگی میکنن.

تو این کار جدید میم، با داداشم در ارتباطه و تو این مدت چندبار چیزایی شنیدم که دیگه برای من عادی شده تو این هفت سال.

ولی دلم نمیخواد کسی پشت سر شوهرم چیز بدی بگه حتی در این حد که فکرش مشغوله حواس نداره!!

بعد داداشم میاد برای مامانم تعریف میکنه، مامانمم به من میگه!!

اصلا دلم نمیخواست هیچ وقت میم تو فضای غیر خانواده، با خانوادم در ارتباط باشه.

.

.

.

430.

دیروز فاطمه دانشگاه نداشت اومد اینجا میمچه رو بردیم پایین تو پارک مجتمع چندتا عکس گرفتیم بعدم یه کم دور زدیم و خرید کردیم برای ناهار و بستنی خوردیم اومدیم بالا.

فرزانه هم از مدرسه اومد اینجا خواهرم و مامانمم اومدن و ناهار دورهم بودیم.

عکسای میمچه عااااالی شد، تا حدی که دارم وسوسه میشم اینجا هم بذارم😅

.

از نگرانی های مامانم برای میم تعریف میکردم، گفتم مادره دیگه مامان خودتم هانیه دو دقیقه گوشیو برنداره آسمون و زمین رو بهم میدوزه...

گفت آره خب نگران میشن، ما که هنوز اونقدر پدر و مادر نشدیم بفهمیم

گفتم پدر شدی ولی مادر نمیشی که بتونی درک کنی، میدونی من چند بار شب تا صبح پامیشم فقط چک میکنم میمچه نفس میکشه یا نه؟؟؟

جا خورد، گفت خب چرا باید بمیره اصلا؟

گفتم دیگه مادر بودن همینه، دلیلی وجود نداره. فکر میکردم فقط من اینطوری ام بعدا تو اینستاگرام یه کلیپ دیدم و کامنت های بقیه مامانا که اونا هم همین کارو میکنن..

گفت آره منم کلیپش رو دیدم.

.

مبل های یکنفره رو خیلی وقته چرخوندیم و روم به دیوار گذاشتیمشون که میمچه نره بالا😅😅

دو نفره رو دیشب میم چرخوند و سه نفره رو امروز من چرخوندم رو به دیوار که دیگه بالا نره.

آروم که نمیشینه، میره رو دسته ها میشینه، یا از پشت خودشو خم میکنه پایین🥲🥲🥲

.

صبح بیدار شد، داشتم براش شیر درست میکردم، اومد سر شیشه رو برداشت گذاشت سر شیشه شیرش😍😍😍

.

دیروز که فاطمه اینجا بود میخواستم قبل اومدن خواهرم و مامان یه جارو بزنم، میمچه پامو بغل کرده بود گریه میکرد.

یاد روزایی افتادم که اشک میریختم چون شیرمو نمیخوره پس دیگه دوسم نداره😭😭😭

.

.

429.

استرس وضعیت نامعلوم خودم اعصابمو بهم ریخته بود، میمچه رفت تو کابینت یهو اومد بیرون و دستشو نشونم داد و یه چیزی گفت، نگاه کردم دیدم دستش خیسه...

اومدم سر کابینت دیدم سیفون رو درآورده!!

بردمش تو دستشویی دست و بالشو شستم و منتظر میم موندیم اومد درستش کرد ولی نمیدونم از کجا آب اومد و نصف فرش آشپزخونه خیسسسسسس خیسسسس شد. یه سبد گذاشتم زیر فرش و یه پارچه انداختم جلو کابینت آب رو بگیره.

دیگه حس میکنم همه جای خونه کثیفه🤢

ظرفای شامم نتونستم بشورم و مونده رو میز.

اسباب بازی ها رو هم جمع نکردم.

فقط دلم میخواد بخوابم و خودمو از برق بکشم خاموش کنم.

لپام واقعا باد کرده، لثه بالا که میخواد دندون عقل در بیاد یه کم دست میزنم درد میکنه. و کلا فکم معذبه! قیافه م خنده دار شده شبیه این نی نی تپلوها شدم😅 بدم میاد خودمو تو آینه ببینم 😮‍💨

.

.

428.

از صبح که بیدار شدم صورتم ورم داره،. به خصوص لپ راستم!!

تو اینترنت یه سرچی زدم که منو تا دم مرگ برد و هی به میمچه طفل معصوم که خوابش برده بود نگاه کردم و زارزار به بی مادر شدنش گریه کردم...

فکر میکنم از دندون عقلم باشه، بالایی که یه کوچولو هم شکسته، پایینی ولی فقط یه لکه کوچولو داره.

دندونام خیلی درد نمیکنه، در واقع درد نمیکنه فقط یه کم حس داره.

به میم پیام دادم ولی جواب نداد.

زنگم زدم جواب نداد.

دستش بنده حتما.

خداکنه همین دندونم باشه و اون چرت و پرتایی که تو نت نوشته بود نباشه.

.

دیشبم ذهنم رفته بود سراغ اینکه نکنه بزرگ شدن شکمم بخاطر رحمم باشه. نکنه یه چیزیم شده؟ فیبرومی کیستی کوفتی؟؟

من همه دوران زندگیم چاق بودم ولی هیچ وقت شکم نداشتم، از بعد زایمانم هی شکمم داره بزرگ تر میشه.

دیشبم کلی سر اون حرص و جوش خوردم.

البته هنوزم استرسش رو دارم.

وزنم اضافه نشده ولی شکمم بزرگ شده و قشنگ تو چشم میاد. بقیه علائمشم دارم.

منم آدم از دکتر فراری و ترسو.

خدا بخیر کنه واقعا.

.

.

427.

عاشق بال و گردن مرغه، سرخشون میکنه و صفاااا میکنه با این غذا😅 یک ساعته داره استخون میخوره، تلویزیونم زده شبکه خبر!!

میمچه خوابیده، منم دراز کشیدم صدای بارون گوش میدم.

میگفت امروز چهار تن بار خالی کردیم! حتی ناهارم نخورده چون وقت نکرده.

.

.

.

426.

میمچه رو برده حموم، منم تقریبا بعد یکسال دارم ناهار درست میکنم فردا ببره سرکار!

چه سرکاری!

باز هم خداروشکر، ان شاالله که خیره و کار خوبیه.

خدایا روزی حلالت رو آسون بهمون برسون🥲 دهنمون داره صاف میشه.

.

امروز خونه مامان، خواهرم به میمچه گفت بزن قدش🤚 و زد قدش، بدون تمرین قبلی🥲

.

خدا یه اراده آهنین به من بده رژیم بگیرم😭😭

.

.

425.

چند روزه که مغزم مشغوله، میگم نکنه دوباره شروع شده باشه مثلا به بهانه اینکه باید قلبشو عمل کنه...

امشب زودتر اومد خونه و بعد شام رفتیم پیاده روی.

واقعا تنبل شدیم، قبلنا چقدر پیاده روی میکردیم و چقدر حالمون سبک بود.

برگشتیم چایی گذاشتم و نشستیم، میمچه از در و دیوار بالا میره و مسابقه میدیم کی بگیرتش😅

میگم صبح خواب میدیدم پلیس شدی، درجه بالا هم بودی ولی یادم نیست چی بود. میگه تو این وضعیت دعا کن سرقت مسلحانه از بانک انجام ندم پلیس شدنم پیشکش😅😅

خداکنه میم سر قولش مونده باشه واقعا دلم نمیخواد دعوا کنم، به علاوه اینکه دیگه حالا بچه دارم و نمیتونم راحت بگذرم و برم دنبال زندگیم.

میم من، بارها ثابت کردی بیشتر از هرکس دوسم داری لطفا این بار هم نگرانی رو از چشمام بخون و بگو که قلبم قرص باشه...

.

.

424.

ناهار خونه روستای داییش دعوت بودیم، بعد ناهار میمچه رو بردم تو اتاق که بخوابه میم و مامان باباش رفتن سر زمین. من و بچه هم یه چرت زدیم تا برگشتن.

گفتن فلانی زنگ زده که چیشد میایین پس؟ میم گفته فکر نکنم حالا بریم خونه ببینیم چی میشه ولی خسته و خاکی ام فکر نکنم بیاییم.

راه افتادیم بیاییم شهر، نزدیکای خونه اونا که بودیم(ناچار از جلو درشون باید رد بشیم همیشه) دیدم مامانش گوشی برداشته و داره زنگ میزنه...

میم گفت مامان زنگ نزن نمیریم ولی همزمان هم کج کرد سمت خونشون که پارک کنه.

تو آینه بهم نگاه کرد که چیکار کنم بریم یه سر؟؟

آخه لعنتی چرا میندازی گردن من؟؟ من الان چی بگم؟؟

فقط نگاش کردم.

در خونشون باز شد و همه پیاده شدن، منم با ناراحتی پیاده شدم. میم خواست بیاد کمک بچه رو بگیره نگاهش نکردم و از کنارش رد شدم.

گفتن *** خونه نیست ما هم نرفتیم تو خونه جلو در سلام و علیک کردیم.

و عیدی بچه رو دادن و راه افتادیم سمت شهر.

تو آینه همه نگاهش به من بود که ببینه قهرم یا نه.

آره قهر بودم،. تمام تنم میلرزید، تو بغض بودم.

حقم نبود من رو تو این موقعیت بذاره که من دوباره همه چیز برام زنده بشه، نباید جلو مامان و باباش از من میپرسید چیکار کنم بریم یکسر؟؟ چرا میندازی گردن من؟؟

.

اونشب تمام توجهش به من بود، میدونه دلخورم نگاش نمیکنم. هر طور که میتونست خودش رو تو قاب نگاه من جا میداد.

تو موزه سعی میکرد چیزای جالب تر رو پیدا کنه نشونم بده، موقع شام جلو مامان و باباش و اونم تو رستوران لقمه دهن من گذاشت.

ولی برای من مهم بود که محکم نگام کنه و بگه دیگه هیچی نیست تو چرا هنوز نگرانی؟

تو چرا هنوز میترسی؟

برام مهم بود که بگه مطمئن باش همه چی تموم تموم تمومه.

ولی نگفت.

موقع خواب وانمود کردم گریه میکنم شاید زبون باز کنه و بگه ولی گفت فکرم درگیره تو بدترش نکن!!

هنوزم فکر میکنم خونه بود و الکی گفتن خونه نیست چون دیگه روش نمیشه با من چشم تو چشم بشه.

حتی فکر میکنم نکنه میم بهش گفته باشه که بگو خونه نیستم!!

اخه چرا میم خبر داشت که باید قلبشو عمل کنن؟؟

.

دلم برای خودم میسوزه، دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم و بگم که مطمئن نیستم.

دلم میخواد باهاش قهر کنم سر سنگین باشم.

ولی نمیتونم

دوسش دارم.

.

.