این پست ثابته

گره‌های ذهنیم این روزا تغییر کرده پس مجبور شدم برای آرامش خودم راهی پیدا کنم تو ادامه مطلب برای خودم نوشتم چطور این روزها حال خودمو بهتر کنم و متاسفانه خصوصیه.

+خواسته‌های میم و میمچه تا زمانی که خطر جانی یا خطر مالی سنگین ندارن اشکالی نداره و جواب مثبت بده و همراهی کن+

.

به امید خدا

.

ادامه نوشته

519.

تا حالا سیب زمینی سرخیده، ماکارونی فرمی و هندونه رو خودش تنهایی با چنگال خورده بود ولی از پریشب آش و پلو هم خودش تنهایی خورده🥹 البته نه اینکه تمیز و درست بخوره‌ها ولی خب با کمک من شکمش سیر میشه🥲

خدایا😭بچم داره بزرگ میشه😭

518.

یه فکتی بود با این مضمون که وقتی رابطه دختر و پسر کات میشه، دختره روزها گریه میکنه افسرده میشه و حالش بده تا کم کم سرپا بشه و به زندگی برگرده ولی پسره به زندگیش میرسه و بعد مدتی دلش تنگ میشه و افسرده میشه.

روزهای اولی که کار میم شروع شد داشتم دق میکردم از ندیدنش، و حتی دلگیر شدم از اینکه میم چرا دل تنگی نمیکنه و چیزی نمیگه!

الان که یک ماه گذشته، من عادت کردم تقریبا خودمو وفق دادم به ندیدنش و نبودنش. حالا امروز هی پیام میده دلم برای باهم بودنمون تنگ شده چند وقته درست و حسابی ندیدمتون.

نمیگم دیگه دوست ندارم ببینمش یا بیشتر باهم باشیم، هنوزم وقتی میاد خونه قلبم تندتر میزنه و چشمام قشنگ تر میشه ولی راستش خیلی هم مشتاق نیستم مثل یک ماه پیش....

.

.

517.

بوی پاییز برای من حس خوشبختی میاره، خنکی هوا باعث میشه جون بگیرم و دوباره دستمو بذارم سر زانوم و بلند بشم.

حس خوب شروع مدرسه، دیدن دوستام،. بوی دفتر و کتاب نو، بوی نارنگی، حتی خستگی بعد مدرسه و خوردن غذایی که مامانت روی بخاری برات گرم نگهداشته😍

کار کردن با وجود میمچه خیلی سخته و اعصاب فولادین میخواد چون مجبورم وسط کار هی برم و بیام و این برای شخصیت منظم و تا حدودی تک بعدی من خیلی سخته و خیلی عصبیم میکنه🤯

ولی باید دووم بیارم، من به این استقلال مالی نیاز دارم، خیلی سختمه برای کارهای شخصیم از میم پول بخوام و خب صفرهای حساب بانکیم همیشه بهم اعتماد به نفس داده.😬 اعتماد به نفسی که این روزا خیلی بهش محتاجم.

جدای از همه این مسائل، اینم میشه تجربه ✌️

ازین ماجرا هم باید چیزهای مهمی یاد بگیرم، صبور بشم،. منظم بشم، هرکاری رو همون لحظه انجام بدم و از تنها خیابون رفتن و حرف زدن با آدم‌ها نترسم...

.

.

516.

تو چند روز اخیر دوتا از لباسایی که همین اول تابستون حسابی براش بزرگ و گشاد بودن، دوباره امتحان کردم و دیدم اندازه شده براش😍

بزرگ شدنش به چشم نمیاد ولی اینکه لباسا اندازه ش شده یعنی بزرگتر شده 😘

خدایا شکرت.

.

دختردایی‌م عصرونه گرفته بود و همه خانومای فامیل دعوت بودن.

به مناسبت خونه نویی‌ش هم بود مثلا.

یه خونه ویلایی خیلی بزرگ درست وسط شهر ولی باز سازی شده و خوشگل😍😍😍 خیلی دلباز و خوشگل بود.

وای که میمچه پدرمو درآورد اینقدر رفت و اومد. نمیدونستم از کجا بگیرمش دیگه! بقیه هم هی ولش کن ولش کن...

داره با کفش تو حیاط میاد روی فرش نو مردم، ولش کنم؟

رفته سراغ کتابخونه و کتاب برداشته ولش کنم؟

داره میره سر چرخ خیاطی و اینطور چیزا ولش کنم؟

هر چی ام که سر چایی و بشقاب و میوه مردم میرفت و بر میداشت😡

خدایا؟؟ منم ازین خونه خوشگل بزرگا میخوام لطفا🥹🤲🥹🤲🥹

.

مامانم یه جورایی گفت که اذیته بخواد بیاد کمکم برای سفارش‌ها.

خواهرمم خودش که هیچی، قرار بود دخترش بیاد ولی اونم یجورایی گفت نه شرایطش سخته.

چیکار کنم من خب؟

مشکل فقط نگهداری از بچه‌ست 🥲 وگرنه خودم تنهایی از پسش برمیام😭

.

.

515.

چه کوفتیه این نشخوار ذهنی؟ مغز من یک دقیقه خاموش نمیشه!

514.

روز به شدت پرکاری بود و هنوزم عذاب وجدان دارم کار کردن من درسته در صورتی که میمچه این همه گریه میکنه؟ 🥲

میم پیله کرده برای بوفه محل کارش پیراشکی و ساندویچ بزنم، چون یکی دو بار همکاراش از پیراشکی ‌های من خوردن هی پیگیر شدن و سراغشو گرفتن😬

خیلی باهاش جنگیدم و دعوا کردم که ولم کن، نمیتونم. بچه گناه داره.

تو نیستی و صفر تا صد خرید و پخت و پز با خودمه، بچه داری کنم خرید کنم غذا بپزم خونه داری کنم؟ چقدر اعصاب دارم مگه؟

ول کن ماجرا نبود و هی تکرار کرد هی تکرار کرد...

امروز ۲۷ تا پیراشکی و پنج تا ساندویچ براش درست کردم. ولی عذاب وجدان بچه و گریه‌هاش رو دارم.

تا میبینه من پا میشم از جام استرس میگیره انگار🥲 هرجا برم باید بغلم باشه🥲

مامانم رک و پوست کنده گفت من جون نگهداری میمچه رو ندارم ولی اگه خواستی موادتو بفرست پیراشکی ‌هاتو خونمون درست کنم...

آخه مگه آسونه برد و آورد این همه وسایل؟

بعدم من میشناسم خانوادمو، کم کم صدای همشون در میاد!

امشب که با میم رفتیم خرید، وسط ذوقش که قبول کردم بوفه رو گردن بگیرم سواستفاده کردم و اینا رو خریدم😬 همینقدر قانع و کم خرجم🤣

باید یه فکر اساسی بکنم برای این طفل معصوم. جیگرم کباب میشه اینقدر اشک میریزه😭😭

.

.

513.

یادمه موقع آشنایی که باهم صحبت میکردیم و سعی میکردیم خودمونو به طرف معرفی کنیم و خصوصیات خودمون بگیم...

گفتم من یه موضوعی رو که بدونم طرف مخالفه و ممکنه نه بگه رو اصلا مطرح نمیکنم. میگذرم ازش، یا خودم انجام میدم یا تغییر حالتش میدم تا جایی که بتونه تایید طرف رو بگیره.

میم چیزی نگفت.

اما امان امان امان از پیله کردن این مرد.

تهشم میره و میبینه حرف من درست بودا ولی تجربه نمیشه و باز دفعه بعد اونقدر تکرار میکنه تا آخر بگم باشه برو انجامش بده.

و باز میره با کله میخوره تو دیوار.

.

.

512.

میمچه دیشب که باباش اومد و صبح که رفت، خواب بود و ندیدش.

نزدیک ظهر بود میم زنگ زد شارژرمو جا گذاشتم میفرستی برام؟ با این گوشی راحت نیستم بهت پیام بدم.

منم خسته، بی رمق افتاده بودم وسط خونه و حتی خوشحال بودم که امروز رو پیامک نده چون حتی حال تایپ کردن چند کلمه ساده رو نداشتم.

گفتم الان که خیلی ضعف دارم، حالم بهتر شد باهات هماهنگ میکنم.

چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد دوتا خبر خوب، که احتمالا فردا زودتر تعطیل میکنم و فروش امروز رکورد زده. حالا که خبر خوب بهت دادم پاشو شارژرمو بفرست برام.

خب خبر اول بیشتر خوشحال کننده بود و نسبت به خبر دوم حس خاصی نداشتم. و در کل اونقدر انرژی بخش نبود که انگیزه بده خودمو از بالش جدا کنم...

مامانم زنگ زد اومدیم خونه خاله و دختر خاله‌هاتم هستن پاشو بیا. اول گفتم نمیام اما یهو دلم خواست برم ببینمشون.

حاضر شدیم و یه ماشین گرفتم اول شارژر میم رو بهش بدم بعدم برم خونه خاله‌م.

به میم نگفتم خودمونم تو ماشینیم، زنگ زدم بیا دم در شارژرت رسید.

از در اومد بیرون و داشت دنبال ماشین میگشت که چشمش افتاد به من که میمچه بغلمه...

خوشحال شد و بچه رو بغل کرد.

گفت لباساش خوبه ببرمش تو؟ گفتم آره.

چند دقیقه بعد برگشت و گفت همه گفتن چقدر شبیه خودته😅

دو دل بودم خودمم برم یا نه ولی انگار اعتماد به نفسش رو نداشتم😬 شاید یه روز که حالم بهتر بود دوباره بریم سوپرایزش کنیم😅

بعدم رفتیم خونه خاله‌م و امان از دست این بچه که پنج دقیقه یه جا بند نبود و از در و دیوار بالا رفت و صدای همه رو درآورد🤪

ولی خب به قول خاله‌م با همه شیطونی‌هاش دلبری میکنه و تو دل همه جا باز میکنه...

.

نوه خاله م هشت سال از من کوچیکتره و ماشین دستش، تنها بیرون بود و چقدر لازمه منم گواهینامه بگیرم و میترسم🥺

.

.

511.

خیلی جدی داشتم به این فکر میکردم که وقت بگیرم برم پیش مشاور.

به محض اینکه با خودم مرور کردم جمله‌هامو که برم چی بگم، دیدم چقدر سطحی و بی اهمیته و در واقع اصلا روم نمیشه برم بگم از یه همچین چیزای کوچیکی ناراحت شدم🥲

.

خدایا میمچه رو از شر تمام طرحواره‌هایی که ناخواسته ممکنه بهش برسه حفظ کن 🥹

.

.

510.

اون روزی که مامان برای سفارشم اومده بود کمک یه گوشه‌ی ریزی زد که سر پیراشکی‌های روضه‌م خیلی غرغر کردی و ناراحتم کردی.

چیزی نگفتم.

دیشبم که خونه داداشم روضه بود و بعد رفتن مهمونا داشتیم صحبت میکردیم جلو خاله‌هام گفت که مداد خیلی بداخلاق بوده اون روزا و اذیتم کرده و چندبار تو دلم گفتم غلط کردم کمک خواستم.

بازم چیزی نگفتم.

تو ماشین که برمیگشتیم خونه براش تعریف کردم اون روزا چه حالی داشتم و چقدر نگران بودم از وضعیت کاری جدید میم.

ازینکه شغلش در شان خودش و خودم نیست.

ازینکه ساعت کاریش خیلی زیاده.

ازینکه میمچه شبانه روزی گریه میکرد.

ازینکه هی میخواستم میم و داداشمو از هم دور نگهدارم و میم هی خرابکاری میکرد...

مامانم گفت خب چرا همون روزا نمیگفتی حوصله ندارم؟

گفتم من گفتم، یادتون نمیاد. گفتم حالا پیراشکی ندیم، گفتم حالا چرا سه روز ‌؟ یه روز بس بود دیگه.

.

باور میکنین میمچه هنوز نخوابیده؟

.

.

509.

سفارش‌ها رو تحویل دادیم اما اون چیزی که میخواستم نشد و در واقع در لحظه منتظرم پیام بده و بگه اینا چی بود فرستادی؟؟؟ 😡

مامانم که اومده بود کمکم بعد تموم شدن کارها خواست دوش بگیره، میمچه هم باهاش رفت. دیدیم آب سرده و بله آبگرمکن خاموش شده بود رفتم روشنش کنم لوله دودکشش درومد و پرت شد پایین رو ظرفا و یه پیاله شکست.

بعدم یه کمر دردی شدم که دااااد میزدم و به خودم میپیچیدم. قرص خوردم و دراز کشیدم تا کم کم بهتر شده.

میمچه میدید من درد دارم، دستمو بغل کرده بود و صورتشو میذاشت رو دستم🥹

دارم فکر میکنم واقعا با این وابستگی بچه بهم، کار کردنم اشتباهه. تو این چند روز خیلی اذیت شد بچم🥹 هر چی از دوری من گریه میکرد و هر چی من بخاطر مشغله باهاش بداخلاق بودم🙈

میم که اومد خرید کرده بود و تا اونا رو جمع کنم، میوه بشورم و یخچالی‌ها رو بذارم یخچال میمچه در حال هندونه خوردن استفراغ کرد...

همه چیو ول کردم اومدم لباساشو عوض کردم و دست و صورتشو شستم...

دو روزه که باز غذا نمیخوره. فقط شیر.

آسانسور خراب شده و ۱۲ تومن خرجشه!

خسته‌ام حسابی و نزدیک بود با میم دعوام بشه که زرنگی کرد و گفت الان حالت بده بعدا راجع بهش حرف میزنیم...

الانم خواست بره حموم که دوباره میمچه گریه کنون رفت جلو در و میم مجبور شد ببرتش و صداش داره میاد که میگه تو آدم بشو نیستی، خانوم بیا ببرش دیگه!

خدایا...

نعماتت زیاد و زیباست و ممنونم.

صبرم رو بیشتر کن...

صبر جمیل.

.

.

508.

وقتی میمچه با مامانم بخواد بیرون بره نگرانم، بابام یکی دو بار گفته بذارش تو کالسکه ببرمش بیرون ولی یه جوری پیچوندم...

فرزانه اومد دم در گفت میمچه رو بدین ببرمش سوپری خوراکی بخرم( سوپری تو مجتمع خودمون که نه خیابون داره نه هیچی)

مامانمم بچه رو داد بغلش و در رو بست.

و قلب من ریخت.

واقعا حس میکردم قلبم خالی شد.

به مامان گفتم کاش نمیدادیش و دستمو گذاشتم رو قلبم.

.

امشب میم زودتر اومد خونه.

میمچه طبق عادت هر روز دائما بین میز تلویزیون و میز ناهارخوری و مبل و اینطرف و اونطرف در حال مرد عنکبوتی بازیش بود😅میم یه دو بهش گفت بابا بشین من قلب ندارم.

سرم تو گوشیم بود یهو دیدم میز تلویزیون رو زد زیر بغلش و برد تو اتاق😬

خونه شبیه انباری شده دیگه. مبلا رو که چپه گذاشتیم. دکورها جمع شدن.

و بنظرم میمچه خیلی مسلط از همه چیز بالا میره و خطری براش نداره😅 اما میم میگه نه خطرناکه.

.

نمیدونم کدوم نگرانی و تا چه درجه‌ای طبیعی و لازمه🥺

المپیک

خیلی عجیبه

نقره بگیری ناراحت میشی

ولی برنز بگیری خوشحال!

حکایت زندگی خیلی وقتا اینطوریه.

507.

به عادت همیشگی قبل شروع کار مهم و بزرگ حسابی خونه رو مرتب کردم امروز😬

یکی از سختی‌های کار من اینه که طعم و ظاهر تو هر سفارش باید یکسان باشه و مستلزم اینه که همیشه از یک برند، یک مدل و به یک میزان از مواد اولیه استفاده کنم، مشکل اونجایی به وجود میاد که هر مغازه‌ای اون برند و مدلی که میخوام رو ممکنه نداشته باشه و باید دور شهر بچرخی ببینی اون چیزی که تو میخوای کجا دارن...

حالا قبل میمچه عمده خرید میکردم و راحت زنگ میزدم خود شرکت واسم میفرستاد.

و الان خرید کردن خیلی سخت شده، هر چیزی که میخوام یک سر شهره. میم هم که نیست هیچ وقت 😭

استرس سفارش یکشنبه کم بود، برای فردا عصر هم سفارش گرفتم و حالا کی بره خرید؟ 😭

.

جالبه بچه‌ها زبون حرف زدن ندارن ولی زبان بدنشون عالیه و تقریبا هرچیزی که بخوان رو راحت میگن🤗

صبح به میمچه گفتم بیا اسباب بازی هات رو جمع کنیم میخوام جارو کنم. و خودمم مشغول شدم اونم اومد چندتا رو برداشت و انداخت تو سبد بعدم بدو رفت جلو در اتاق واستاد قبل از اینکه من برم... 😍

( باید میرفتم تو اتاق سبد اسباب‌بازی رو میذاشتم و جارو رو میاوردم بیرون)

دیروز لباس‌های روی جارختی رو تامیزدم، میمچه هم کنارم با جورابا بازی میکرد🫠 لباسا رو دسته کردم رفتم سمت کمد، یه جفت جوراب رو برداشت و دوید سمت من دستشم دراز کرد و با یه حالتی که انگار میگه اینو جا گذاشتی🥹

.

به میم میگفتم‌‌‌‌: خداوکیلی بخاطر قسطا میخوای اینجا بمونی؟ یا مشکلی با کارت نداری؟

انتظار داشتم بگه : واقعا ندیدنتون اذیتم میکنه ولی یه کم تحمل کنیم بدهی‌هامون کم بشه.

ولی گفت ‌:کاره کم کم داره دستم میاد سختیش کم میشه!

سعی کردم به روی خودم نیارم ولی دلم گرفت.

شاید این منم که باید سعی کنم دل بکنم...

.

.

506.

بعد از مدت‌ها کناره‌گیری از کار و بعدش کم شدن سفارشات، امشب یه سفارش سنگین گرفتم.

یعنی باید بگم گرون ترین سفارش عمر کاریم🥲

و خب حالا استرس دارم نرسم خوب انجامش بدم🤪

.

.

505.

هر چی میخوام میم و داداشمو در زمینه کاری از هم دور نگهدارم، این دوتا هی همو جذب میکنن😬

و مثل اینکه دوباره باهم همکار شدن🤪

من دیگه سکوت میکنم چون چندبار به میم اخطار دادم و توجه نکرد.

.

.

504.

به جز لامپ آشپزخونه بقیه چراغ‌ها خاموشه، خنکای نرم و صدای وزش باد پنکه. میمچه پستونکی روی بالش خوابیده در حالیکه کفگیر آشپزی من زیر شکمش جامونده...

یه بسته پوشک، یک کتاب پارچه‌ای، یک لنگ جوراب، یک دستگیره، یک بالش و یک بادکنک وسط پذیرایی ریخته.

رو فرشی گلوله شده که وسطش بستنی و غذا ریخته و جارختی که لباس‌هاش رو صبح تا کردم و تو کشو گذاشتم هم هستند کنار ماشین بزرگه‌ی میمچه و زیر اندازی که از حموم میاد روی اون خشکش میکنم...

شیشه‌شیرش نصفه مونده و باید صبر کنم یه کم خوابش عمیق شد بدم بخوره. لباس‌های میم رو جمع کنم بندازم ماشین و برای فردا صبحش لباس جدید بذارم دم دست.

پاشم میمچه رو ببرم بذارم تو اتاق ، بیام نمازمو بخونم، برم شیشه شیرش رو بشورم و آماده کنم برای نوبت بعد.

بعد تا جایی که سر و صدا نشه خونه رو مرتب کنم، زباله‌ها رو آماده کنم میم صبح ببره. بعد برم دوش بگیرم و بیام بخوابم.

و البته میم رو ساعت شش و نیم بیدار کنم بره سرکار!

نمیدونم چطوری با سه ساعت خواببدن در شبانه‌روز زنده ست، من چند روز کمتر بخوابمم رسما مریض میشم🥺

.

.

+503.

من هنوزم تشخیص نمیدم یه سری کارا زشته😅

مثلا امشب که خیلی خسته شده بود و از ماجراهایی یه کم اعصابم خورد شده بود صدای خروس یا بوقلمون در میاوردم تا یه کم حواسم پرت بشه و از اون حال و هوا بیام بیرون...

بعد مامانم هی دعوام میکرد ساکت باش صدات میره بیرون.

میدونم اگه میم هم خونه بود میگفت ساکت باش زشته.

ولی من نمیتونم بفهمم چیش زشته که من صدای بوقلمون در بیارم؟ 🤔

.

.

503.

امروز شصت تا پیراشکی درست کردیم برای روضه مامان و میمچه به قدری غرغر کرده و گریه کرده که واقعا ظرفیتم تکمیله... ❤️‍🩹

مامانم که رفت یه آبپاش پر کردم و افتادیم به جون هم و جفتمون خیس خالی شدیم🤪 میم که بیاد احتمالا کلی دعوام کنه چون فرش خیلی خیس شده و میم بدش میاد از خیسی🙈

ای کاش دندوناش زودتر تکمیل بشه ببینم ماجرای اشتها و گریه زاری‌هاش تموم میشه یا نه🥺

.

.

502.

هر مراسمی خونه مامان یا داداشم باشه بنر دعوتش رو من میزنم.

خواهرم از موقعی که دختراش بزرگ شدن میده به اونا ولی خب دل به کار نمیدن که قشنگ و در شأن باشه. برای روضه مامان که بنر زده بودم خواهرم گفت این طرحای قشنگو از کجا میاری؟؟😅

هفته بعدم داداشم روضه داره، چندتا بنر الان برای زن داداشم فرستادم ببینم کدومو دوس داره همونو کامل کنم براش. 😍

خوشم میاد من و سلیقمو قبول داره هر سال به من میگه در صورتی که خواهرزاده خودش شغلش و درسش همینه✌️

کارت عروسی داداشمم من نوشتم در صورتی که اون موقع یه بچه محصل راهنمایی بودم🤪

.

.

501.

آره قطعا دارم ناشکری میکنم.

هر سه تامون سالمیم، رابطه‌مون خوبه. خدا یه شغلی برای میم درست کرده که بتونه روزی حلال بیاره خونه و خب البته مثل کار قبلش خطرناک نیست.

یه ایده‌هایی تو سرمون داریم که باید قدم‌های کوچیک و آهسته برداریم برای رسیدن بهش و میتونیم از همینجا هم شروع کنیم.

میمچه روز به روز باهوش تر میشه و میخواد چیزای جدیدتری تجربه کنه، بیشتر ببینه بیشتر لمس کنه و خب طبیعتا هنوز برای فهمیدن خطر خیلی زوده.

میم اگر چه خسته‌است ولی ناامید نیست.

هر روزی که میگذره به تحویل خونمون داریم نزدیک تر میشیم😅😅

چهارشنبه این هفته سالگرد عروسی مونه و شش سال میشه که ما هم‌خونه شدیم😍

یک ماه اول من هر روز فیلم عروسی‌مونو نگاه میکردم ولی الان اصلا نمیدونم کجا گذاشتمش😅😅

امشب با میمچه گرگم به هوا بازی کردم ساعت یک نصف شب😬 و چقددددر بچه خندید!

دندون‌های نیش بالا و کرسی‌های پایین یه کوچولو دراومدن🤩

فردا ناهار یه استانبولی خوشمززززه با سالاد شیرازی درست میکنم😋😋😋

.

.

.

500.

بنظرتون یه زن چند ساعت در روز احتیاج داره همسرشو ببینه؟

خب من پنج سال در این زندگی نزدیک به هشت ساله، تو نور روز میم رو ندیدم!!!

تازه این جمله هم نمیتونه عمق فاجعه رو بیان کنه.

پنج سال از این هشت سال، شغل میم طوری بوده که نهایتا یک ساعت از بیست و چهارساعت من میدیدمش!

نمیخوام ناشکری کنم، روزای بیکاریشم یادمه ولی سخته بخدا.

مخصوصا این روزا که میمچه خیلی نق نقو شده و نمیفهمم دردش چیه. به زمین و زمان ایراد میگیره و گریه میکنه...

خدایا؟ کمکم کن.

امشب خیلی خسته شدم، از همه چیز و همه کس. مامانم این هفته سه روز روضه داره.

و من اصلا حوصله آدم دیدن ندارم، حوصله لباس مهمونی پوشیدن ندارم، حوصله سلام علیک کردن ندارم، حوصله جمع و جور کردن میمچه رو وسط روضه ندارم...

.

.

499.

حقیقتا از شدت خستگی دارم گریه میکنم و آشپزخونه بمب ترکیده.

بعد بهش میگم نمیتونم با بچه سفارش‌های بوفه رو بزنم از بیرون بگیر بهش بر میخوره و باد میکنه.

.

بهش گفتم تو با مهندس ح سر اختلاف حساب و بد قولی‌هاش قطع همکاری کردی، باز چرا زنگ میزنه پامیشی میری؟

گفت حالا کارش گیر بوده بنده خدا.

بعد الان به من پیام داده با چه مضمونی پول اون روزمو از مهندس ح بگیرم؟؟

با مضمون خر، با مضمون گاو، با مضمون گوسفند

چه گیری افتادم بخدا

.

.

497.

چند وقتیه درگیر یبوست آقا پسریم و توصیه‌های مختلف رو انجام دادیم و موند روغن زیتون!

هر دومون میگفتیم بچه گناه داره روغن خالی خالی بهش بدیم، بریزیم تو غذا که نفهمه...

بعد غذا نمیخوره که!

هی درست کردم، نخورد، خودمون خوردیم و خودمون بیییب😅😅😅

دیگه امشب بصورت بیچاره وار با سرنگ دادم بهش! خالی خالی!

واکنشش چی بود؟؟

ملچ و ملوچ و دهنشو باز کرد سرنگ دومم بخوره🫠

ما بچه بودیم روغن زیتون دوس نداشتیم چرا😬

.

.

496.

نمیخوام ولی انگار باید دل بکنم...

ادامه نوشته

495.

پدر و پسر خوابن، من منتظرم لقمه صبحانه مرد رو بپیچم و تا اون موقع اذان هم بشه نماز بخونم و برم بخوابم...

چقدر حرف دارم که دلم میخواد بزنم ولی اینجا راحت نیستم، دارم دچار خودسانسوری میشم.

.

.

494.

چند روز همه‌ی خونه رو دنبال عروسکش گشتم و هیچ جا نبود. حتی چندبار به خودش گفتم : مامان جیک جیک رو کجا انداختی؟

بچم دور و برش رو نگاه میکرد و با چشم دنبال جوجه زرد کاکلی‌ش میگشت.

میم کالسکه‌ش رو از تعمیرگاه آورد دیدیم تو اونه😅😅 و یادم نمیاد چطوری سر از اونجا در آورده.

.

هر چی امروز تنبلی کردم و حتی ناهارم نپختم فردا باید جبران کنم...

جارو

شستن ظرف‌ها

شستن گاز

پختن ناهار

شستن دیوار پشت گاز

تمیز کردن اپن و میز ناهارخوری

.

.

493.

رفته بودم پست‌های خیلی قدیمی رو میخوندم. چقدر جذاب بودم و جذاب مینوشتم اون روزا😅

و چقدر احساس کردم خاله زنک و غرغرو شدم اخیرا😬

آره یادم رفته بود زندگی پر چالش و شلوغ آرزوی خودم بوده همیشه.

اینکه دوست داشتم با زندگی بجنگم، هر روزی یه گره و چالشی داشته باشم و حلش کنم. و خب مثل اینکه آرزوم برآورده شده فقط من فراموشی گرفتم!

مثلا یادمه دوس نداشتم شوهرم ماشین و خونه داشته باشه، دوس داشتم با هم بخریم. از کوچیک شروع کنیم تا بالا بالاها بریم...

دختر زندگی امروزم آرزوهای ده سال پیشمه!

ولی خب حقیقتا اینکه دیگه رفیقی تو زندگیم ندارمم بی تاثیر نیست!

رفیقای من شدن مامان و میم!

ولی اینکه نشد رفاقت.

نمیدونم تو این سن و سال از کجا میشه و چطور میشه دوست یابی کرد🥲

و البته برای باشگاه رفتن تنبلیم میاد و برای کلاس زبان رفتن اعتماد به نفسشو ندارم😬

.

.

492.

اونشب خونه مامان، انسی سادات میگفت نمیدونم حکمت خدا چیه که ما اینقدر داریم با کار شوهرامون امتحان میشیم...

گفتم ولی خب بازم خداروشکر، اگه قرار بود با مریضی شون امتحان بشیم چی؟ روزی که دست خداست...

استرس کل وجودمو گرفته، دسته دسته موهام میریزه حتی با اینکه حساااابی کوتاهشون کردم.

تو دلم آشوبه و حوصله هیچ کس رو ندارم.

حتی حوصله خود میم...

یه بار میگم کی میخواد تموم بشه این وضعیت؟؟

یه بار میگم کدوم وضعیت؟ زندگی همینه دیگه!

دست از مقایسه بکش، دست از فکر کردن به گذشته و آینده بکش، از همین لحظه ت لذت ببر چون ممکنه ثانیه‌ای بعد دنیا وارونه باشه.

همین ثانیه که میم داره تنها وعده غذایی امروزشو میخوره!

میمچه تمیز و خوشبو که تازه از حموم اومده و داره بازی میکنه.

روبالشتی‌ها و حوله‌هایی که داره روی جالباسی خشک میشه.

باد پنکه موهامو بهم میریزه.

و منتظر خنک شدن لیوان چایی ام...

.

.