میمچه دیشب که باباش اومد و صبح که رفت، خواب بود و ندیدش. 
نزدیک ظهر بود میم زنگ زد شارژرمو جا گذاشتم میفرستی برام؟ با این گوشی راحت نیستم بهت پیام بدم.
منم خسته، بی رمق افتاده بودم وسط خونه و حتی خوشحال بودم که امروز رو پیامک نده چون حتی حال تایپ کردن چند کلمه ساده رو نداشتم.
گفتم الان که خیلی ضعف دارم، حالم بهتر شد باهات هماهنگ میکنم. 
چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد دوتا خبر خوب، که احتمالا فردا زودتر تعطیل میکنم و فروش امروز رکورد زده. حالا که خبر خوب بهت دادم پاشو شارژرمو بفرست برام. 
خب خبر اول بیشتر خوشحال کننده بود و نسبت به خبر دوم حس خاصی نداشتم. و در کل اونقدر انرژی بخش نبود که انگیزه بده خودمو از بالش جدا کنم...
مامانم زنگ زد اومدیم خونه خاله و دختر خالههاتم هستن پاشو بیا. اول گفتم نمیام اما یهو دلم خواست برم ببینمشون. 
حاضر شدیم و یه ماشین گرفتم اول شارژر میم رو بهش بدم بعدم برم خونه خالهم. 
به میم نگفتم خودمونم تو ماشینیم، زنگ زدم بیا دم در شارژرت رسید. 
از در اومد بیرون و داشت دنبال ماشین میگشت که چشمش افتاد به من که میمچه بغلمه... 
خوشحال شد و بچه رو بغل کرد. 
گفت لباساش خوبه ببرمش تو؟ گفتم آره.
چند دقیقه بعد برگشت و گفت همه گفتن چقدر شبیه خودته😅
دو دل بودم خودمم برم یا نه ولی انگار اعتماد به نفسش رو نداشتم😬 شاید یه روز که حالم بهتر بود دوباره بریم سوپرایزش کنیم😅
بعدم رفتیم خونه خالهم و امان از دست این بچه که پنج دقیقه یه جا بند نبود و از در و دیوار بالا رفت و صدای همه رو درآورد🤪
ولی خب به قول خالهم با همه شیطونیهاش دلبری میکنه و تو دل همه جا باز میکنه... 
. 
نوه خاله م هشت سال از من کوچیکتره و ماشین دستش، تنها بیرون بود و چقدر لازمه منم گواهینامه بگیرم و میترسم🥺
. 
.