423.
بنظرم توقع زیادی داره که بعد اون اتفاقات من پاشم عید دیدنی برم خونه طرف!!
شاید باید همون موقع یه آبرو ریزی راه مینداختم و بقیه رو خبردار میکردم که الان نگه جواب مامان اینا رو چی بدم بیا بریم حالا پنج دقیقه میشینیم زود پامیشیم!!
میگم به من هیچ ربطی نداره این مشکل خودته من پامو اونجا نمیذارم.
مامانشم ول کن نیست، میگه چند ساله نرفتی خونشون بزرگتره زنگ زده دعوت کرده و فلان و بیسار
منم سکوت کاملم جلو مامانش ولی بهش گفتم من اونجا نمیام خودت باید بهانه جور کنی اصلا خودتو بزن به مردن بگو نمیتونم بیام...
.
.
421.
تا الان هر چی بود کج دار و مریز گذشت، براشون چای ماسالا و یه مدل دمنوش آورده بودیم...
بیشتر به بهانه پدرشوهرم چون چای سیاه نمیخوره.
برای خودمون چایی ریختم برای پدرشوهرم ماسالا آوردم، ولی نخورد.
دیروزم میم برای خودش چایی ریخت برای باباش آبجوش آورد، بعد به من گفت بابام نخورده آبجوش رو!!
آخه اعتقاد خاصی به دعا گرفتن و این چیزا دارن، مخصوصا باباش و داداشش.
الانم نخورده از دست ما که مبادا توش چیزی ریخته باشیم.
دیروز میم رو دلداری دادم که نه فکرتو بد نکن شاید میل نداشته، اما الان که ماسالا هم نخورد حالم گرفته شد...
بهم برخورد خیلی.
.
.
419.
چند روز پیش مامان میم زنگ زد که شما میایین یا ما بلیط بگیریم؟؟
پس از دودوتا صفر شدنای مختلف برای فردا بلیط گرفتیم.
میمچه دیگه تقریبا یک ماه بیشتره که شبا بیداره تا شش صبح، بد اخلاق و غرغرو! کم غذا و مامانی!
و من تو این شرایط خیلی سختمه اونجا بمونم. دیشب که دیگه از گریه های میمچه به تنگ اومده بودم گفتم بلیط ها رو پس بده، میخوای هم خودت برو من نمیام.
وقتی اینطوری الم شنگه راه میندازه حتی خونه مامانمم نمیخوام باشم.
شب خواب دیدم دارم زار میزنم بریم کربلا😭😭😭😭
خدایا خودت کمکم کن، میمچه آروم و خوش اخلاق باشه بالاخره اونا هم پدر و مادرن و حق دارن بچشونو ببینن.
.
.
418.
فردا تولد میمه، هشتمین تولدی که با همیم و دومین تولدی که پدر شده😍
ولی در یک حرکت انتحاری امشب کل موجودیمو برای میمچه لباس خریدم😎
فکر نکنم وقت بشه حتی کیک درست کنم براش😶🌫️
درحد همون ماچ و تبریک ازم برمیاد🥲 حالا شاید ناهارم پلو کباب براش پختم😅
.
.
+415.
دیدم داره خرج غذا رو میندازه گردن خودم گفتم نمیخواد خودم مرغ میذارم، برنجم داریم😮💨
این وسط میمچه نمیدونم چش شد افتاد به استفراغ و گریه.
مرغ آب پز شد خود میم سرخ کرد، برنجم گذاشت مایکروویو گرم شد.
ولی بس که این بچه گریه زاری کرد نفهمیدیم چی خوردیم😮💨 نمیدونم چش شد یهو بچم. حس میکنم تهوع داره، یه کم شربت دادم بهش. الان رو پامه، بی حاله.
ظرفای افطار بود، ظرفای سحرم اضافه شد...
خونه خیلی بهم ریخته است. پر اسباب بازی و وسایل...
صبحم که صاحبخونه گفته میخوام خونه رو ببینم...
بیاد ببینه...
به درک، همینی است که هست....
.
.
416.
چند روزی میشه که ماما و بابا میگه ولی مبهم و گذرا.
امروز میم از بیرون اومد داشتیم میرفتیم در رو براش باز کنیم خیلی واضح گفت : بابا.
شب که میخواستم با کالسکه ببرمش بیرون، دم خدافظی به میم نگاه کرد و با ذوق گفت : بابا.
تلفنی داشتم برای مامانم تعریف میکردم بابا گفتنش رو دوباره گفت : بابا.
برگشتیم بالا میم داشت دلشو قل قل میکرد خندید و گفت : بابا.
.
.
415.
دو ساله سقف آشپزخونه رو خراب کرده بودن، باید همسایه بالایی درست میکرد ولی نکرد! صاحبخونه هم انداخته بود گردن خودمون درستش کنیم...
یه تیکه سرامیک جلو در اطاق میمچه و دوتا سنگ پایین دیوار پذیرایی هم کنده شده بود.
یه تیکه دیوار زیر کلید کولر هم نم داده ریخته.
صاحبخونه زنگ زد فردا صبح بیا دنبالم( اون سر شهر) بریم بنگاه( اینجا دم خونه) برای تمدید اجاره قبلشم بیام خونه رو ببینم!!
بعد افطار افتاده به گچ کاری و درست کردن سوراخ سنبه ها!!
با میمچه فضول که نمیشه نگهش داشت.
رفتیم تو اطاق بازی کردیم، خسته شد بردمش پایین خوراکی خریدم کلی راش بردم تو کالسکه...
اومدیم بالا هنوز تموم نشده.
سحری هم نذاشتم.
میخوام بگم غذا بخر، بدجنسم با اینکه میدونم پول نداره؟!
اشکال نداره، دو ساله من حرص خوردم خونه زشت بوده و محل نداده!!!
حتی بعد زایمانم گفتم کسی نیاد دیدنم چون بدم میومد خونم زشت باشه.
.
.
414.
پشت تلفن تقریبا داد زدم من راضی نیستم به این کرایه، تو باید به جیب خودت نگاه کنی به من ربطی نداره. من حاضرم تو همون سوئیت دخترخالم زندگی کنم ولی پول زور به این مرتیکه ندم! تو خودت تصمیم بگیر ولی بعد نگی از مامان و بابات پول بگیر که من دیگه نمیتونم.
گفت باشه قطع کرد.
میمچه طبق معمول شروع کرد بی دلیل داد زدن و گریه کردن، منم شروع کردم به گریه و جیغ. بیشتر ترسید. تا بالاخره خوابش برد تو بغلم.
نوشتم مهر این خونه از دلم رفته، تو بیابون زندگی کنم بهتر از اینجاست بریم....
ولی نفرستادم.
نوشتم اصلا خونه رو بفروش، ما رو چه به خونه خریدن، ولی پاکش کردم.
گفتم مرده، داره جونشو میذاره واسه خوشی ما. نمک روی زخم نشم.
گفتم ان شاء الله پول دوادکترش بشه که سه ساله خون ما رو تو شیشه کرده.
دیدم لازم به گفتن نیست خدا صدای گریه من و این طفل معصوم رو شنیده...
اگر صاحبخونه هستید، فکر نکنید پول خون باباتونو قراره از مستاجر بگیرید. هی عرف و تورم رو نکوبید تو سرش...
مستاجر بیشتر از شما از تورم بازار خبر داره...
.
.
413.
گفتن تا شهریور ولی با این بدقولی هاشون فکر نکنم کلا امسال خونه رو تحویل بدن.
دارم فکر میکنم کلا اشتباه کردیم خونه خریدیم.
کسی که شغل نداره، خونه میخواد چیکار؟
ای کاش مردم دهنشون رو ببندن.
الان باید حرص حرف مردمم بخورم که چرا جریمه دیرکرد نذاشتین.
کاش خونه نخریده بودیم اصلا.
دلم نمیخواست جلو میم اینقدر ضعیف جلوه کنم، دلم نمیخواست جلو همه کوچیک بشیم که پول بگیریم.
.
.
412.
شیشه شیر که از دستش افتاده بود برداشتم و پرت کردم سمت میز تلویزیون، خودشم با تحکم بغل کردم.
زیر چشمی دیدم که میم بد نگام کرد، چند سانت بالاتر پرت کرده بودم خورده بود وسط تلویزیون.
خجالت کشیدم، با خودم گفتم از وقتی این بچه اومده میم اون روی منو زیاد دیده، چند بار داد زدم، دو بار خودمو زدم و این بارم که...
ولی بعد یادم اومد بارهای دیگه ای هم بوده که عصبانیتم باعث شده کارهای عجیب غریب کنم مثلا یه بار یهو ماشین گرفتم پشت تلفن آدرس هیئت سمت خونه مامانو دادم( که میم فکر کنه دارم میرم اونجا) ولی رفتم حرم. دلم میخواست کسی پیدام نکنه و یه مدت گم و گور باشم.
بیشتر شرمنده شدم که تو همه عصبانیت ها من داد و بیداد کردم ولی اون ساکت بوده.
این چه ژن معیوبیه ما داریم، دلم برای میمچه میسوزه. من باید مادر صبورتری باشم.
تمام تنم درد گرفته، دراز کشیدم و کم کم اشکام اومد. دیدی فلانی ده تا بچه داره و تو عرضه همین یکی رو هم نداری!
خسته ام.
دو روزه تقریبا نخوابیدم و میمچه به زمین و زمان گیر داده فقط هم مامان بغل کنه مامان شیر بده مامان بخوابونه.
حالم خوب نبود به میم سپردم برای خودش کباب دیگی درست کنه دیدم گند زده به قابلمه، بعدم طلبکار که خودت گفتی تو این درست کنم، این قابلمه کوچیک بوده!
فکر اسباب کشی و مخارج و بیکاری میم که دو هفته ست سرکار نرفته.
ولی خب اینا توجیهه...
عصبانی شو ولی دلیل نداره داد بزنی یا چیزی پرت کنی!!
به خودت بیا، تو که از ژنت خبر داری.
.
.
+411.
برنجا باب دندون میمچه ست😅 راحت الحلقوم شده براش بچم😅 ماشاالله یه دونه کباب( یه ذره کمتر) با دو قاشق پلو خورد. 😍
میم هم تهدیگ خورد با چهارتا قاشق برنج😬
حالا من موندم و چهار پیمونه برنج شفته، میشه به عنوان خمیر مجسمه سازی تو دیوار بفروشم؟؟ 🤣
.
.
410.
دقیق نمیدونم ولی نزدیک سه ماهه دیگه میمچه رو تو روروئکش نذاشتم، امشب داشتم جمعش میکردم بذارم کنار، گوشیمو برداشتم سرچ کنم چطوری جمع میشه که دیدم مامانم پیام داده...
+عکس امیر عباس
بچه دوم همبازی بچگیم به دنیا اومد و بغض خوشحالی من🥰
ان شاالله خداحفظش کنه زیر سایه پدر و مادرش و با برادرش سرباز آقا باشه.
بچم شب قدری دنیا اومده احیا بگیره😍
.
.
409.
خیلی گریه کردم، خیلی ناراحت شدم، خیلی دلم شکست.
ولی دیگه دل کندم، تموم شد برام.
خودشم میگه من عین بابام.
عین بابا تموم شد برام.
عمه که خیلی وقته تموم شده، بعدشم بابا حالا هم زهرا.
دیگه بسمه هرچی با تفکرات و رفتار سمیش گند زد به آرامش من.
بسه هر چی بخاطر نگرانی براش گند زدم به زندگی خودم و بد رفتاری با شوهرم و بچم.
مثل بابا دوسش دارم و قلبم میتپه براش ولی دیگه نمیذارم اذیتم کنه با حرفاش.
خدا کنه دخترهاش خوشبخت بشن و زودتر نجات پیدا کنن از اون خونه.
.
.
408.
+نمیدونم چرا ناراحتم ازینکه عدد پست ها داره بالا میره.
یه چیزی کشف کردم😅 اینکه لباس مهمونیام که تمیزن فقط ممکنه عرقی شده باشن رو یه ساعت نندازم تو ماشین، رو یه ربع بذارم و حتی اگه لازم نیست شوینده نزنم...
عمر لباساهم بیشتر میشه و برای مهمونی بعدم لباسم تمیزه.
خداوکیلی بعد شش سال خونه داری دیر کشف کردم اما خب بهتر از هرگز کشف نکردن بود🤪
.
.
407.
بچه دارن شدن آدمو بزرگ میکنه، مجبورت میکنه صبور باشی، سخت نگیری، از تمام خط کشی ها و مرزهای زندگیت بیای بیرون و دنیا رو یه جور دیگه ببینی...
تنها راه اینکه والد بودن برات سخت نباشه اینه که خودتم بچه باشی!
برای امروز کلی برنامه داشتم، ظرف بشورم، جارو اساسی بزنم و گاز رو بشورم و با مایه کتلت آماده که از خونه مامان آورده بودم لقمه نذری درست کنم...
اما میمچه یه جوری شیرین شده و یه جوری منو مجبور میکنه همراهش بچه بشم که فقط دو ساعت مونده به افطار تونستم برم تو آشپزخونه، ظرفارو شستم و رفتم سراغ کتلت ها، آخرم نشد همشو سرخ کنم و به نذری افطار برسونم.
آخر شب که میخواستیم بریم خونه خواهرم دوتا کتلت باقی مونده از افطار خودمونو لقمه کردم و سر اولین چهارراه دادیم به یه آقا که اومد جلو ماشین...
میمچه چقدر کتلت دوس داره و خداروشکر خوب خورد، بعدم خونه خواهرم دوتا نارنجک خورد😅 و یه عااااالمه شلوغی کرد.
طوری که خواهرم با خنده میگفت مداد پاشو برو خونتون دیگه🤣
.
الهی شکر
بخاطر تمام نعمت هایی که میدی و ما نمیبینیم.
خدایا
منو ببخش بابت همه ی گناهایی که فکر میکنم گناه نیست.
.
.
406.
وقتی به این فکر میکنم که میم تو این شهر، غیر از من هیچ کسو نداره خیلی احساس مسئولیت میکنم راجع بهش.
یا حتی یه وقتایی عذاب وجدان میگیرم، چون میدونم تا حد زیادی بخاطر من مونده اینجا.
گفتم فامیلاتو میبینی دلت نمیخواد بری دامغان؟؟ گفت نه.
گفتم آخه اینجا هیچ کسو نداری، تنهایی.
بغلش کردم.
گفت تو رو دارم به جای همه.
خندیدم.
گفت چرا میخندی؟
گفتم میمچه رو هم داری.
.
.
405.
امسال هیچ حسی به عید ندارم، اصلا یادم میره عیده.
دیروز به میم گفتم لطفا فردا نرو سرکار یه حسی به عید بسازیم برا خودمون. حتی تحویل سالم خواب بودیم. ظهر میم با چک و لگد بیدارم کرد پاشو زنگ بزنیم عید دیدنی با مامانم اینا.
بعد افطارم با مامانم رفتیم بیرون، برای میمچه صندلی کودک گرفتم و بعدم میم غذا دهنش میکرد 😍 با آهنگ رستوران نانای میکرد و تا صدای خاصی میومد برمیگشت سمت صدا که سر دربیاره چی بوده؟
میز بغل تولد گرفتن، کیک و آهنگ تولد و دست و هورا و میمچه ای که همه حواسش به اونا بود😅
از بازار نزدیک حرم براش کفش خریدم که اولین قدم هاشو تو حرم برداره...
بدوبدوهاش، زمین خوردناش و میم که مراقبش بود😍
آخر شب میم باز اخماش رفته بود تو هم، پول کفش و گیره روسری هایی که عیدی برای بچه ها خریدمو زدم به کارتش، حالش خوب شد😅😅😅
+دعا کردم برای همه اونایی که دلشون اونجاست.
+خدایا؟ میم مرد خوبیه، دلش پاکه اما جیبش که خالی میشه اخمو میشه. تو سال جدید رزق حلالت رو راحت تر و بیشتر بهش برسون.
.
.
	  پیوند دختر خزان و پسر بهار